دیگر گریه ای برایم نمانده
چشمهایم خشک شده
میروم از خویش
و تنگنای تنگ گلویم واژهای جدید را چونان تازیانهای بر قامت افکارم میزند
"عفرین"!
هم آنکه برایش جز دعا نباید سرود
این روزها سوریه را بیشتر از کشورم میشناسم!
نقشهاش ...
مردمانش...
همسایههایش..
و....
خبرهای آنجا هر روز و هر دم
داغی جدید بر پیشانی آدمیت ماست
این روزها چیزهای دیگری از بنی آدم رو میشود
خبرهایی که دیر زمانی است که خیر نیست.
آه و صد آه...
دنیا جنگل داشت
اما چهار سویش سالهاست بدتر از جنگل...
شیرها بر قامت خوابیدهی انسان _زیر غبار هزاران هوس در این جنگل _نعرههای سوزناک سردادهند
و شاید امید بیداری در حنجره دارند!
ای روزها آدم در گفتوگو لال...
و در سیما و سی نما در جدال است و گودالی به پهنای ابتذال
کیست او؟...
جان او درگیر جسم است و تعصبهایی کور
و راهی تا ابد از سعادت دور
شب پسند و شب زده و پشت به نور
چه شد که...
دم به دم روح انسان در قفس
و پاکان بی نای و نفس
و دور و بر جان آدم پر شده از خونابه و مگس
چه ناتوانم این روزها
نه نای فریادی
نظرات